صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۷

دی گفت زاهد از دو جهان چون گذشته‌ای

گفتم خموش باش تو عاشق نگشته‌ای

تو پای بند آنچه من از وی گذشته‌ام

من در کمند آنکه تو از وی گذشته‌ای

داند یکی سعیدم و خواند یکی شقی

ای کلک صنع تا چه به نامم نوشته‌ای

هل خرقه چاک ماند و سوزن مجو که چون

سوزن رسد هر آینه محتاج رشته‌ای

ای خاک پای پیر خرابات نازمت

خاکی و لیک سرمهٔ چشم فرشته‌ای

هرکس که پا نهد به تو سرخوش برون شود

ای خاک میکده به چه آیی سرشته‌ای

کشت آنگه نفس خود کند احیای عالمی

عیسی وقتی ای که ز خود نفس کشته‌ای

گاه درو رسید و تو در خوابی ای صغیر

پشتت چو داس گشته و تخمی نکشته‌ای