صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۷

ای کحل چشم اهل نظر خاک پای تو

وی جان عاشقان همه یکسر فدای تو

آندم که پرده افکنی از روی خود بود

نقد روان زنده دلان رونمای تو

ای خاک بر سری که نشد خاک درگهت

ای وای بر دلی که نشد مبتلای تو

هستی تو آفتاب جهانتاب و جان ما

باشد چو ذره رقص‌کنان در هوای تو

زاهد در آرزوی بهشت است و وصل حور

ما را همین بس است بهشت لقای تو

بندم دو دیده چون تو بچشمم نهی قدم

تا ننگرند مدعیان نقش پای تو

عالم برای من بود و من برای دل

باز آی ای کسی که بود دل برای تو

یابد ز نو حیات و برآرد سر از لحد

گر مرده بشنود سخن جانفزای تو

گر من‌ امید لطف تو دارم بعید نیست

سلطانی و نظر بتو دارد گدای تو

با آنکه گل بلطف و صفا شهره شد بود

کمتر ز خار در بر لطف و صفای تو

ای سرو چون بباغ روی دارد آرزو

کاید صغیر سایه‌صفت در قفای تو