صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۵

یوسف رخی به چاه ذقن بسته راه من

بخت نگون ببین که نگون گشته چاه من

از من جمال خویش نهان کردنت ز چیست

ماند مگر بروی تو جای نگاه من

زلفت که آشیان دلم بود شد پریش

بنگر فلک چه کرد به روز سیاه من

دادم عنان به عشق و ندانم چه میکند

کوه غم تو با تن مانند کاه من

زاهد شکست جام من ای می‌کشان شهر

ساقی کجاست تا که شود دادخواه من

شهریست پر ز دشمن و من یک تن ضعیف

آه از دمی که دوست نباشد پناه من

امروز می‌پرستی و مستی کند صغیر

ای می‌فروش باش بفردا گواه من