صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۶

افسوس که از حالت خود بیخبرانیم

یک دهر همه کور و یک آفاق کرانیم

ره پر چه و ما کور و ز نا بردن فرمان

هم از نظر افتادهٔ صاحب‌نظرانیم

شه جاده کزان قافله سالار گذشته

گم کرده بهر کور رهی ره سپرانیم

تنها نه همین خود شده مشغول بعصیان

بل بر پدر و مادر عاصی پسرانیم

گو سنگ تنبه دگر ای چرخ میفکن

خود رنجه مفرمای که ما خیره سرانیم

هر تخم کنی کشت همان بدروی آخر

زنهار در این مزرعه ما بذر گرانیم

ناگشته خریدار به بازار سعادت

سرمایه ز کف رفته و ما بی خبرانیم

امروز که خاک قدم ما دگرانند

فرداست که ما خاک قدوم دگرانیم

هر روز بود محشر و برپاست قیامت

علت همه آنست که ما بی بصرانیم

غیر از کفنی بهر‌هٔ ما نیست ز دنیا

اینقدر که از حرص و طمع جامه‌درانیم

ما طایر قدسیم صغیرا ولی افسوس

کز سنک معاصی همه بشکسته پرانیم