صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۳

بس بدل هست خیال رخ نیکوی توام

همه جا جلوه کند پیش نظر روی توام

شادم از اینکه بتیغ تو شدم کشته ولی

هست شرمندگی از رنجش بازوی توام

بخدا یافته‌ام معنی آزادی را

تا گرفتار کمند سر گیسوی توام

رشتهٔ عشق تو درگردن من زنجیریست

که بهر حال که روم باز کشد سوی توام

من که صیدم نتوانست کند شیر فلک

کرد خوش صید به تیر نگه آهوی توام

پا ز کویت نکشم ور بجنان خوانندم

که بود ز جنان خاک سر کوی توام

نه ز ایمان نه کفرم دگر آگه چو صغیر

روز و شب بس بغم روی تو و موی توام