صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۱

دهنش هیچ و از آن بوسه تمنا دارم

جای خنده است کز او خواهش بیجا دارم

با خیال رخ لعل لب و زلفش عمریست

خون بدل شور بسر سلسله برپا دارم

فارغ ز سبحه و زنارم و از مسجد و دیر

تا سر و کار بدان زلف چلیپا دارم

کار من عاشقی و مستی و شاهد بازیست

من از این کار نه انکار و نه حاشا دارم

همه دارند به یوسف نظر رغبت و من

رشک بر حال پریشان زلیخا دارم

نخورم حسرت جام و نکشم منت جم

تا که از خون جگر باده مهیا دارم

صحبت مردم دانا طلب ایدوست که من

هر چه دارم همه از صحبت دانا دارم

واعظم گفت بترس از صف محشر گفتم

با ولای علی از حشر چه پروا دارم

دامنم از گنه آلوده و غم نیست صغیر

که به دامان علی دست تولا دارم