صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۹

چون گل روی ترا در خور دیدار شدیم

نیست باک ار ببر خلق جهان خوار شدیم

تا سر زلف گره گیر تو افتاد بدست

فارغ از کشمکش سبحه و زنار شدیم

بدو صد دام فتادیم و پریدیم ولی

آخرالامر بدام تو گرفتار شدیم

در ره عشق تو جز خویش ندیدیم حجاب

چون گذشتیم ز خود از تو خبردار شدیم

ما تو بودیم و تو ما ما و تو پنداری بود

شکرلله بدر از پرده پندار شدیم

شد کهن قصهٔ منصور بگو مفتی را

قصد ما کن که مهیای سر دار شدیم

غیرت عشق چنان غیر برانداخت که ما

همه جا محو تماشای رخ یار شدیم

ندهی تا به بها سر ندهندت سری

ما بدادیم سر و محرم اسرار شدیم

فخر داریم بشاهان جهان تا چو صغر

بندهٔ شاه نجف حیدر کرار شدیم