صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۷

دل کشد گه بحرم گاه سوی دیر مغانم

چه کنم در کف دیوانه فتاده است عنانم

چون غم عشق تو ایدوست بپوشم که بمردم

چشم خوبنار همی فاش کند راز نهانم

همه جا خلق بانگشت نمایندم و شادم

که بدیوانگی عشق تو مشهور جهانم

نه عجب باشد اگر بی تو من ایجان نه صبورم

که توئی قوه دل نور بصر راحت جانم

بستم از کون و مکان چشم و بروی تو گشودم

الله الله تو شدی ماحصل کون و مکانم

از جفای تو شکایت نکنم با من بی دل

هر چه خواهی بکن‌ اما ز در خویش نرانم

گل بر خار نشان یا که نشان خار بر گل

بکنارم بنشین یا بکنارت بنشانم

با ختم هستی خود بر سر سودای محبت

نه دگر در طلب سود و نه در فکر زیانم

هر کسی یافته راهی و در آنره شده پویان

من رهی غیر ره خانهٔ خمار ندانم

گر تو در مجلس شیخان ریا صدرنشینی

من یک از خاک‌نشینان در پیر مغانم

بخدا از در میخانه صغیرا نکشم پای

تا بخاک قدم پیر مغان جان بفشانم