صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۴

شبی که زلف تو ای نازنین فتاد بدستم

ز کاینات بریدم دل و بموی تو بستم

بجز تو روی ارادت بهیچ سوی ندارم

که خاستم ز سر عالمی و با تو نشستم

مرادم اول و آخر توئی و روی تو باشد

چراغ شام ابد آفتاب صبح الستم

تو را ستایم و بس هر که را که من بستایم

تو را پرستم و بس هر چه را که من به پرستم

دهانت از عدم و از وجود برده برونم

نه آگهی دگر از نیست باشد و نه ز هستم

چنان ز گردش چشمت شدم ز دست که مستان

کشند دوش بدوش و برند دست بدستم

مرا ز عشق تو ای مایهٔ‌ امید همین بس

که در کمند تو از قید هر دو کون برستم

بصد طلسم فتادم براه عشق و لیکن

بیمن نام علی آن طلسم‌ها بشکستم

بغیر باده گساران بزم ساقی کوثر

کسی صغیر نداند که من ز جام که مستم