صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۹

دربند زلف یار چو شد مبتلا دلم

یکباره شد ز قید دو عالم رها دلم

دیر و حرم کنند بگردش همی طواف

تا گشته جای آن صنم دلربا با دلم

نازم صفای صافی بی درد صوفیان

کز یک پیاله اش شده دار الصفا دلم

کردم بلطف خضر چو ظلمات و هم طی

دیدم که هست چشمهٔ آب بقا دلم

آنجا که رفته است دلم جز خدای نیست

داند خدا و بس که بود در کجا دلم

حیف است بشکنند بسنک جفا که هست

یک شیشه پر ز جوهر مهر و وفا دلم

بیگانه گشته است ز خلق جهان صغیر

تا با علی و آل شده آشنا دلم