صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۶

سر و جان داده گدای در میخانه شدیم

رایگان لایق این منصب شاهانه شدیم

یار در خانهٔ دل بود و نمی‌دانستیم

شکرُ لله که کنون محرم این خانه شدیم

عجبی نیست که بیگانه شویم از همه خلق

ما که از خویش به‌سودای تو بیگانه شدیم

سنگ طفلان به‌سر خویش خریدیم آنروز

کز غم زلف چو زنجیر تو دیوانه شدیم

یافت چون گنج غمت جای بدل ز ابر مژه

آنقدر سیل فرو ریخت که ویرانه شدیم

منعما ناز فرما ز زر و سیم که ما

در ازل مخزن آن گوهر یکدانه شدیم

هر که را می‌نگرم مست و خراب است صغیر

ما در این شهر به مستی ز چه افسانه شدیم‌؟!