وحشی بافقی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴ - در ستاش میرمیران

تفت رشک ریاض رضوان است

که در او جای میرمیران است

غیرت باغ جنت است آری

هر کجا فیض عام ایشان است

حبذا این رخ بهشت آرا

که بهار حدیقهٔ جان است

مرحبا این بهار جان پرور

که ازو عالمی گلستان است

با کف او که معدن کرم است

با دل او که بحر احسان است

کیسه و کاسه‌ای که مانده تهی

کاسهٔ بحر و کیسه کان است

مسند عز ذات کامل او

ز آنسوی شهر بند امکان است

حضرتش را ز اختلاف زمان

چه کمال است یا که نقصان است

بحث سود و زیان و کون و فساد

بر سر چار سوی ارکان است

از ره بول چون رود به رحم

بدسگالش که خصم یزدان است

بر زمین زنده آمدن او را

به یکی از دو راه فرمان است

زان دو ره می‌رود یکی سوی دار

وان یکی راست تا به زندان است

دل خصمش کز آرزوی خطا

پر متاع خلاف رحمان است

حقهٔ سر به مهر اهرمن است

خانهٔ در به قفل شیطان است

پیش خصمش که می‌رود به مغاک

وز پر آبی چو بحر عمان است

آن تنور جهان به سیل ده است

که محل خروج توفان است

به چرا گله را دگر چه رجوع

به هیاهوی پاس چوپان است

زانکه از سنگ راعی عدلش

ظلم گرگ شکسته دندان است

شعله ماند چو عکس خویش در آب

هر کجا حفظ او نگهبان است

رخش مرگ آورند در میدان

قهرش آنجا که مرد میدان است

زیر نخل بلند همت او

که ثمربخش رفعت و شان است

به تمنای میوه‌ای کافتد

آسمان پهن کرده دامان است

بحر از رشک دست او گه جود

غیرت ابر گوهر افشان است

بسکه بر سر زند شکسته سرش

پینهٔ کف علامت آن است

ور دلیلی دگر بر این باید

پنجهٔ پر ز خون مرجان است

گرد خوانی‌ست روز جشن تو چرخ

اسدش گربهٔ سر خوان است

با تو خصمی‌ست جامه‌ای کان را

طوق لعنت ره گریبان است

دیده‌ای را که در تو کج نگرد

زخم عقرب ز نیش مژگان است

دهن خصم زادگان ترا

سر افعی به چاه پستان است

آنچه از حسرتش سکندر مرد

در یم خانهٔ تو پنهان است

هست ایما به آن ترشح و بس

اینکه در ظلمت آب حیوان است

خانه‌زادان بحر جود تواند

وین عیان نزد عین اعیان است

مادر در که نام او صدف است

پدرش نیز کابر نیسان است

پاسبانان بام آن منظر

کش زمین سقف آن نه ایوان است

سایه افکنده‌اند بر سر چرخ

چرخ اندر پناه ایشان است

کیست آن کس که گفت یک کیوان

بر سر هفت کاخ گردان است

تا ببیند که بر سپهر نهم

چند هندوی همچو کیوان است

ای به سوی در تو روی همه

با همه لطف تو فراوان است

کرده‌اند از برای عزت و قدر

این سفر کش در تو پایان است

چه گنه کرده‌اند کایشان را

سر عزت به خاک یکسان است

لطف کن هر دو را به وحشی بخش

بر تو این قسم بخشش آسان است

گر باو سد هزار از این بخشی

بخششت سد هزار چندان است

تا به زعم بلا کشان فراق

بدترین درد ، درد هجران است

دشمنت مبتلای دردی باد

کش اجل بهترین درمان است