صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۳

هست این کون و مکان گوی خم چوگان عشق

الله الله از دل عاشق که شد میدان عشق

چشم دل گر بر گشایندت بمیدان وجود

اندر این میدان نخواهی دید جز جولان عشق

۳

آنکه جوید عشق را پایان گه آغاز حشر

گو پس از پایان محشر هم مجو پایان عشق

عشق را سر در خط فرمان حسن است و بود

جمله موجودات را سر در خط فرمان عشق

غیر انسان بهر انسانست و انسان بهر دل

دل برای اینکه گردد کنز مهر و کان عشق

۶

هیچ دانی از چه گردون را دمی نبود سکون

چون من سرگشته آنهم هست سرگردان عشق

ماحصل را گر همی خواهی ز من بشنو صغیر

ماسوی مملوک عشقند و علی سلطان عشق