صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۱

عمریست تا به تیر غمت گشته‌ام هدف

شاید زمام وصل تو را آورم بکف

نازم بگیسوی تو که در آرزوی آن

بس روزها سیه شد و بس عمرها تلف

یکباره گر نقاب بگیری ز روی خود

مه یکطرف برآید و خورشید یکطرف

مژگان و چشم مست تو را هر که دید گفت

لشگر برابر شه ترکان کشیده صف

سر مینهم بپای تو با عجز و با نیاز

جان میدهم براه تو با شوق و با شعف

بادا همیشه غرقهٔ دریای ابتلا

آندل که نیست گوهر عشق تو را صدف

ای دل در آز پرده که راز تو گفته شد

با صوت تار و نغمهٔ مزمار و بانگ دف

پیر مغان گرم بغلامی کند قبول

در روزگار هست مرا بس همین شرف

از خلق این زمانه نشد حل مشگلی

دست صغیر و دامن شاهنشه نجف