صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۸

پیر گشتیم و دل از عشق جوانست هنوز

دیده بر طلعت خوبان نگرانست هنوز

پایم از اشک روان در گل و چون سایه روان

دلم اندر پی آن سرو روانست هنوز

ترک چشمش بهوا داری ابرو و مژه

عالمی کشته و تیرش به کمانست هنوز

عاشقان خویش رساندند به سر حد یقین

شیخ در مسئلهٔ ظن و گمانست هنوز

از یکی جلوه که در روز ازل کرد آنشوخ

شورش و غلغله در خلق جهانست هنوز

گفت با کوه شبی قصه خود را فرهاد

کمر کوه از آن غصه کمانست هنوز

گر از آن غنچهٔ لب کام گرفته است صغیر

همچو بلبل ز چه در شور فغانست هنوز