صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۳

یاران ره عشق منزل ندارد

این بحر مواج ساحل ندارد

تخم غم عشق در مزرع دل

جز درد و محنت حاصل ندارد

عشق است کاری مشکل که عالم

کاری بدینسان مشکل ندارد

باری که حملش ناید ز گردون

جز ما ضعیفان حامل ندارد

چون ما نباشیم مجنون که لیلی

غیر از دل ما محمل ندارد

چون ما نگردیم پروانه کان شمع

جز مجلس ما محفل ندارد

مقتول عشق است خود قاتل خود

این کشته در حشر قاتل ندارد

هر کس نبندد بر دلبری دل

یا آدمی نیست یا دل ندارد

با چشم حق بین نقش جهان بین

این نقش حق است باطل ندارد

جان صغیر است بینای جانان

از دیده‌ای کان حایل ندارد