صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۸

گر نه برقع بر رخ آن مه جبین افتاده بود

مهر از خجلت ز چرخ چارمین افتاده بود

گر بدان صورت دل و دین باختم عیبم مکن

زانکه در آنعکس صورت آفرین افتاده بود

گر نه از باد صبا زلفش پریشان شد چرا

دوش آن آشوب اندر ملک چین افتاده بود

از وجودی چون تو ای مسجود اهل اسمان

قرعه اقبال بر خلق زمین افتاده بود

شیخ دانی از چه مینالید هنگام سحر

در خیال خلد و وصل حور عین افتاده بود

راه ما از عشق شد نزدیک ور نه تا ابد

کار ما در دست عقل دوربین افتاده بود

خمر دوشین را چه شد دانی بمستی ها سبب

عکس ساقی در میان ساتکین افتاده بود

چون روی بیرون ازین عالم به بینی خویشرا

گوهری کاندر میان ماء و طین افتاده بود

گر تکلم از زبان دل نمیکردی صغیر

کی کلامت دلپذیر و دلنشین افتاده بود