صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۴

کس از آن زلف و از آن خال نیارد دم زد

که یکی راه ز شیطان و یکی ز آدم زد

خلق از مؤمن و کافر همه مفتون ویند

غمزه اش راه دل محرم و نامحرم زد

عقل بگذاشت بسی قاعده در کار ولی

عشق غالب شد و آن قاعده ها بر هم زد

چه کند گر نزند دم زانا الحق منصور

که خدا بین نتواند دگر از خود دم زد

درگه پیر مغان درگه نومیدی نیست

در گشایند کس ار حلقه بدان محکم زد

دادن تاج به تاج نمد آسان نبود

چرخ این سکه به نام پسر ادهم زد

پایهٔ رفعتش از چرخ برین میگذرد

هر که پا از سر همت بسر عالم زد

خنده بر کاسهٔ بشکسته درویش مزن

که از این کاسه توان طعنه بجام جم زد

شاید ار چون غزل خواجه نشد شعر صغیر

قطره پیداست که پهلو نتوان بایم زد