صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۱

هر صاحب نامی دمی آرام ندارد

آسوده دل آنکو بجهان نام ندارد

منعم تو و آنخانهٔ پرگندم و صد غم

درویش جوی غصهٔ ایام ندارد

آن مرغ که رقصان شده از دیدن دانه

بیچاره مسکین خبر از دام ندارد

آغاز مکن کجروی ای دوست که هر کار

بیرون رود از راستی انجام ندارد

آن بنده تمامست که بر درگه سلطان

در خدمت خود دیده بر انعام ندارد

با بخت هنر سود دهد بهر تو آری

زحمت مکش ار طالعت اقدام ندارد

ز اسلام ملاف ار بدلت مهر علی نیست

کافر دل تو راه به اسلام ندارد

سلطان نجف آنکه ببام شرف او

ره تا به ابد طایر اوهام ندارد

تا گشت صغیر از دل و جان بندهٔ آنشاه

اندوه ز انبوهی آثام ندارد