صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۵

دانی که دل بدلبر جانی چسان رسید

کوشید در طریق طلب تا بجان رسید

تا هر دو کون را ننهادیم زیر پای

کی دست ما بدامن آندل ستان رسید

تیغی است ابرویش که از آن تیغ هر کسی

مقتول شد بزندگی جاودان رسید

آمد خیال یار ببر از شرار عشق

ای دل کباب شو که بما میهمان رسید

خود را رسان بقافلهٔ عشق زانکه رست

از غول نفس هر که بدان کاروان رسید

آنرا که زاهدش بهمه عمر خود نیافت

بر ما دمی ز رأفت پیر مغان رسید

آورد هر که دامن پیر مغان بکف

الحق که چون صغیر ببخت جوان رسید