صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۹

تا لبم بوسه چند از تو دلارام نگیرد

نشود جان ز غم آزاد و دل آرام نگیرد

همه را بوسه عطا کردی و کردی ز غم آزاد

این غم ماست که آغاز وی انجام نگیرد

وعظ واعظ ز چه دانی نکند جا بدل ما

پختگانیم که در ما سخن خام نگیرد

زاهد از خرقه سالوس مشو غره که ساقی

صد چنین جامه بها بهر یکی جام نگیرد

نرسیده است بسر منزل‌ آمال کس آری

هیچکس کام از این زال جهان نام نگیرد

گو رها کرد شکار و تن او گور فرو برد

ابله آنکس که بخود پند ز بهرام نگیرد

جام می‌گیر و تو هم پیرو جم باش صغیرا

کس از این عالم فانی به از او کام نگیرد