صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۵

سهی قد تو به سرو کنار جو ماند

بچشم من بنشین کان بجو نکو ماند

در ازی شب هجران دلم فسرد ‌اما

از این خوشم که بدان زلف مشگبو ماند

چو چشم مست تو نرگس بدید شد بیمار

برای اینکه بگویند این باو ماند

همیشه چشم ترا هست میل خون ریزی

خود این به مردم بی باک فتنه جو ماند

چه آرزوست ندانم که سوز آه صغیر

بسوز آه دل پر ز آرزو ماند