صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۱

هر کس نه بعشق از سر اخلاص قدم زد

از پای درافتاد و بسر دست ندم زد

آن یار عرب زادهٔ مابین که دو ترکش

یغمای عرب کرد و شبیخون بعجم زد

خون دل عشاق ز مژگان سیه ریخت

آندم که میان دو سیه چشم بهم زد

کردم ز طبیبی طلب داروی غم گفت

بایست که از تیشهٔ می‌ریشه غم زد

در مذهب رندان بتر از کفر دورنگیست

بایست که دم یا ز صمد یا ز صنم زد

از خوان فلک دست فرو شوی دلا چند

بتوان چو مگس دست بسر بهر شکم زد

چون جوز مرا مغز سر از کاسه برون شد

از بسکه فلک بر سر من سنگ ستم زد

خاموش صغیرا که بد اندرید حکمت

آن خام که بر صفحه تقدیر رقم زد