صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۹

مردم چشم تو نازیم که در پرده درند

واندر آن پرده ز مردم بملا پرده درند

دهنت هیچ و از آن هیچ بعشاق چنان

کار تنک است که از هستی خود بیخبرند

رسته گرد لب شیرین تو خط مشگین

یا که موران سیه جمع بدور شکرند

رنج خود کم کن و عشاقت از این بیش مکش

زانکه این طایفه را هر چه کشی بیشترند

وادی عشق تو را بی سر و پا باید رفت

زین سبب جملهٔ عشاق تو بی پا و سرند

چون بخوبان نشوم رام که از گندم خال

این بهشتی پسران راه زنان پدرند

همه چشمی نبود در خور آنروی صغیر

قابل دیدن رخسار وی اهل نظرند