صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۶

دلدار ما به درد دل ما نمی رسد

یا هیچکس به درد کسی وا نمیرسد

دردا که درد ما مرض بی طبیبی است

مردیم و این مرض به مداوا نمیرسد

کون از فساد محتضر است و علاج آن

جایی بود که دست مسیحا نمیرسد

پامال شد جهانی از آن‌ها که در حیل

ابلیسشان به گرد کف پا نمیرسد

اشیا که خلق شد پی آسایش بشر

جز در جدل به مصرف آن ها نمیرسد

زین غافل از خدا شده مخلوق خودپرست

حرفی بگوش غیر من و ما نمیرسد

آتش فروزها همه اکنون در آتش اند

امروز این گروه به فردا نمیرسد

تنها دلیل راه سعادت تدین است

بر آن کس از تمدن تنها نمیرسد

بین تو و اجل نفسی وقت بیش نیست

آنهم به قتل و غارت و یغما نمیرسد

آن مخترع که شد سبب حیرت عقول

عقلش چرا برفق و مدارا نمیرسد

آن کس که جا بجو فلک کرده از زمین

فهمش چرا به کردهٔ بی جا نمیرسد

یاللعجب جهان چه معمای مبهمی است

فکری بدین شگرف معما نمیرسد

خاموش شو صغیر که از خوان روزگار

جز خون دل بمردم دانا نمی رسد