صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۹

با بت ساده نشستن که ثواتبست و مباح

خوش بود خاصه که گیری ز کفش ساغر راح

در ره عشق بتان کوش که صاحبنظران

جز در این راه ندیدند و نجستند فلاح

نه عجب گر در رحمت شده بر ما مفتوح

تا که از عشق بدست‌ام ده ما را مفتاح

کرد در دیر مغان منزل و بگرفت قرار

بعد عمری که دلم بود به عالم سیاح

همه را گر سر جنگ است بما با همه کس

ما بصلحیم و نکوشیم مگر در اصلاح

بیوفائی جهان بین که بشب شاهد تست

در کنار دگری خفته چو بینی بصباح

از جهان بکذر اگر مرد رهی کز مردان

درنیاورده کس این زال دنی را بنکاح

در جهان هیچ نیندوخت بجز مهر علی

چون صغیر آنکه درآمد به ره خیر و صلاح