صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۸

ببزم دل چو برافروختم ز عشق سراج

دگر به مشعل خورشید نیستم محتاج

چو در سفینهٔ عشقم چه باک از این دارم

که بحر حادثه از چار سو بود مواج

ببوسه ای ز لبش زندهٔ ابد گشتم

دهید مژده که جستم بدرد مرگ علاج

ندانم از تو چه اندر سر ا ست مردم را

که دیده در بر تیر تو می‌کنند آماج

بماه روی تو نازم که سیم و زر شب و روز

طبق طبق ز مه و مهر می‌ستاند باج

من از دو کون به میخانه روی آوردم

کجا روم گر از این درگهم کنند اخراج

نهم کلاه نمد کج بشکر درویشی

که شاه هیچ بجز دردسر ندید از تاج

صغیر هستی خود داد از آن بباد فنا

که دید عاقبتش می‌کند اجل تاراج