صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۱

دل مسوزان که ز هر دل بخدا راهی هست

هر که را هیچ بکف نیست بدل آهی هست

منع مجنون نتوان کرد ز بی سامانی

کش بصحرای جنون خیمه و خرگاهی هست

حذر از دشمنی نفس نه بدخواهی غیر

بتر از نفس کجا دشمن و بدخواهی هست

مرغ دل چون بسلامت رود از وادی عشق

که بهر گوشه کماندار و کمین گاهی هست

ایکه ره میزندت جلوهٔ یوسف ذقنان

دیده بگشای که در هر قدمت چاهی هست

باید از خاک رهش دیدهٔ جان روشن کرد

هر که را دیدهٔ روشن دل آگاهی هست

از دل خویش بجو حال دل دوست صغیر

کز دل دوست نهانی بدلت راهی هست