اگر که خانهٔ خمار دایمم وطن است
عجب مدار که این خانهٔ امید من است
گذاری از چه که پشتت ز بار غم شکند
بنوش باده دمادم که باده غمشکن است
به کوی میکده صحبت ز سیم و زر مکنید
که رفتهام من و سودا به نقد جان و تن است
مرا نصیحت واعظ چگونه درگیرد
که وعظ او همه اظهار فضل خویشتن است
نه من به خویش کنم عشقبازی ای یاران
به گردن دلم از زلف دلبری رسن است
دلا دگر ز غم خود سخن مگو با یار
که در میان تو و یار حایل آن سخن است
دو یار چون که هم آغوش میشوند آن به
کنند رفع موانع اگرچه پیرهن است
صغیر داشت به دل مطلبی و یارش گفت
چه مطلب است ترا کان به از رضای من است؟