صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۶

دلم ز دست تو خون گشت و حجت هم این است

که هر چه اشک فشانم ز دیده خونین است

بغیر شهد چشانی بدوست خون جگر

بحیرتم که تو را ای صنم چه آئین است

همیشه وصف لبان تو بر زبان دارم

که نقل مجلس فرهاد نقل شیرین است

دلم بدام سر زلف پر خمت ماند

بصعوهٔی که گرفتار چنگ شاهین است

شکسته رونق بازار قند را به جهان

حلاوتی که ترا در دهان شیرین است

طمع مدار ز من دین و دل دگر زاهد

که کفر زلف بتان رهزن دل و دین است

اگر بآتش حسرت بسوخت جان صغیر

کند چه چاره که تقدیرش از ازل این است