صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۴

کارت ای یار بمن غیر ستمکاری نیست

مگرت با من آزرده سر یاری نیست

نی خطا گفتم از این جور و جفا دست مدار

که جفای تو بجز عین وفاداری نیست

چه غم ارخوار جهانی شدم اندر طلبت

بهر همچون تو گلی خار شدن خواری نیست

بستهٔ دام تو از هر دو جهان آزاد است

اوفتادن به کمند تو گرفتاری نیست

هر چه خواهی ز عجایب ز فلک بتوان دید

نیست نقشی که در این پرده زنگاری نیست

هر گنه میکنی آزار دل خلق مکن

که بتر هیچ گناهی ز دل آزاری نیست

بیکی تیر مژه صید دوصد دل کردی

تا نگویند خدنگ مژه ات کاری نیست

ای خوشا مستی و مدهوشی و آسوده دلی

که بجز غصه و غم حاصل هشیاری نیست

دوش میگفت کسی زردی رخسار صغیر

چاره اش هیچ بجز باده گلناری نیست