دل ز راه دیده از نور جمالش روشن است
اندر این کاشانه تابان آفتاب از روزنست
زاهدا حق را تو میخوانی ز عرش و من ز دل
از خدا دوری تو کوته کن سخن حق با منست
از لباس طبع بیرون آمصفا شو که هیچ
رنگ و بویی نیستش تا غنچه در پیراهن است
بی گره چون رشتهشو تا طی نمائی راه عشق
ورنه درمانی که تنک اینره چو چشم سوزنست
چند پیش خوشه چینان میبری دست طمع
آنچه میخواهی تو زینان پیش صاحب خرمنست
ای بسا کس را که دعوی سلیمانیست لیک
ظاهر ایشان سلیمان و درون اهریمنست
دل بدست آور که خلق و خالقت دارند دوست
زانکه پیش خلق و خالق اینصفت مستحسنست
از گلستان جهان آنانکه پوشیدند چشم
خود درون جانشان صد گونه باغ و گلشنست
صبر کن بر محنت دوران که راحت در قفاست
گرچه تاریکست شبام ا بصبح آبستنست
آنچه میگویند شرح عشق اینها گفتنیست
هست مطلبها بسی کاینها برون از گفتنست
رو بخر با نقد هستی نیستی همچون صغیر
کاین متاع پربها ایمن ز دزد و رهزنست