صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۷

تنها ستمت بهر من ای ماه جبین است

یا با همه بی‌مهری و آئین تو این است

کوتاه نمود از همه جا دست خیالم

بالای بلندت که بلای دل و دین است

در ظلمت زلف تو دل خضر شود گم

از بسکه شکن در شکن و چین سرچین است

این زلف سیاه است بر آن روی چو خورشید

یا روز به شب کفر باسلام قرین است

تا آنکه مگر ره به دهان تو برد دل

عمریستکه چون خال لبت گوشه نشین است

از کوی خود ای دوست مرانم سوی جنت

بی روی توام کی سر فردوس برین است

یکذره مرا کار به خورشید فلک نیست

خورشید من اینست که بر روی زمین است

یکدم نرود عمر که بی غصه نشینم

تا رفته غم از دل غم دیگر به کمین است

خوش دار صغیر آنچه که پیش آیدت آخر

تا چند توان گفت چنانست و چنین است