صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۴

دلبرم شانه بگیسوی شبه گون زده است

بدو صد سلسله دل باز شبیخون زده است

بر لب جام بود بوسه زدن فرض که آن

یار را بوسه بسی بر لب میگون زده است

ای که لیلی طلبی خرگه خود را آن ماه

در بیابان دل خستهٔ مجنون زده است

عاشقان از همه کیشند بدر کلک قضا

نام این طایفه از دایره بیرون زده است

در ره عشق خدا مرد ره آنست که نعل

ترکمان وار در این بادیه وارون زده است

منت از ساقی نامشفق گردون نکشد

می چو من هر که ز جام دل پرخون زده است

نه عجب خرمن من سوخت گر از آتش عشق

عشق برقیستکه بر خرمن گردون زده است

تا گدائی در شاه نجف یافت صغیر

پای بر ملک جم و دولت قارون زده است