صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۷

از غم زلفت ندانم دوش بر من چون گذشت

اینقدر دانم که دود آهم از گردون گذشت

گر بگویم شمه ای از آن جگرها خون شود

آنچه بی لعل لبت بر ایندل پرخون گذشت

بیتو بگذشت آنچه ایلیلای جان بر من شبی

در تمام عمر نتوان گفت بر مجنون گذشت

پست شد شمشاد و کاجم در چمن پیش نظر

در ضمیرم چون خیال آنقدر موزون گذشت

شربت وصلست عاشق را دوای درد و بس

زانکه اینجا کار از سقراط و افلاطون گذشت

هر کسی گنج قناعت جست و استغنای طبع

در حقیقت دولتش از دولت قارون گذشت

جز محیطت می‌نخوانم دیگر ای چشم صغیر

زان که عنوان تو از سیحون و از جیحون گذشت