ما را بجز از روی تو منظور نظر نیست
ما را بجر از کوی تو مأوای دگر نیست
از جور رقیبان ز رهت روی نتابم
من وصل تو میجویم و خوفم ز خطر نیست
قدر رخ خوب تو نداند همه چشمی
هر بی سر و پایی به جهان اهل نظر نیست
گو خون جگر نوش کن و خاک بسر ریز
آنرا که ز دیدار تواش شوق بسر نیست
گر عشق نداری بر کس قدر نداری
قدری نبود آن شجری را که ثمر نیست
گر دست ز افتاده بگیری هنر آنست
ور نه زدن پای به افتاده هنر نیست
ما بوسه نخواهیم جز از لعل لب یار
آری مگسانرا هوس الا بشکر نیست
جانا ز صغیر ار نکنی یاد چه تدبیر
شاهی و تو را جانب درویش گذر نیست