صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸

روزگاریست که چون حلقه مقیمم بدرت

از چه لطفی نبود با من بی پا و سرت

من و پیمان تو از لاغری و از سستی

نه عجب هر دو نیاییم اگر در نظرت

نه نهان از بصری و نه عیان در نظری

می ندانم که پری نام نهم یا بشرت

گرچه هستی تو خراباتی و هرجایی لیک

جز بخلوت نتوان دید رخ چون قمرت

شکرلله که شدی از رخ او عکس پذیر

شستم ای آینهٔ دل چو ز خون جگرت

همچو جبریل بجایی نرسی ای سالک

گر بدل هست غم سوختن بال و پرت

نشوی باخبر از یار و نیابی مقصود

مگر آندم که ز خود هیچ نباشد خبرت

ایکه اندر طلبش گرد جهان میگردی

تا که از پای نیفتی ننهد پا به سرت

قندش از یاد رود در همهٔ عمر صغیر

هر که آگه شود از گفتهٔ همچون شکرت