صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴

ای به فدای تو من و هر چه هست

وی تو حقیقت بت و من بت پرست

دیگرم از غم نفسی هست نیست

از منت ای جان خبری نیست هست

خار بیابان جنون نی همین

پای ز مجنون دل آزرده خست

هر سر خاری که بپایش خلید

در دل و در دیدهٔ لیلی شکست

ماه فلک پیش رخت منفعل

سرو چمن در بر بالات پست

داشت ز غم دل سر دیوانگی

زلف تواش پای بزنجیر بست

در ره عشق تو فتادم ز پای

آه نگیری گرم ای دوست دست

در خم زلف تو مرا حال دل

هست همان حالت ماهی بشست

یافت چه خوش حاصل ایام عمر

آن که شبی با تو به خلوت نشست

تا ابد از عشق تو نالد صغیر

دیده رخت را چو به صبح الست