صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۲

تا شدم از گردش چشم تو مست

پای زدم یکسره بر هر چه هست

تا ابد اندر دل ساغر بود

عکس تو ای ساقی بزم الست

حسن تو تا شهرهٔ بازار شد

رونق بازار نکویان شکست

ما نکشیم از سر کوی تو پای

تا به وصال تو بیابیم دست

بر دل سنگین تو کاری نکرد

ناوک آهم که به خارا نشست

از چه همی سجده کند بر رخت

گر نبود زلف تو آتش پرست

زلف تو دام دل پیر و جوان

چشم تو بر هم زن هشیار و مست

آن که به دام تو نیفتاد کیست

وانکه ز دام تو رهی جست و جست

در یم چشمم پی ماهی دل

زلف تو انداخته قلاب و شست

ماه جبین دید فراوان صغیر

مهر تو اندر دل او نقش بست