صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸

تا قبلهٔ من ابروی آن لعبت ترساست

فارغ دلم از مسجد و از دیر و کلیساست

یارب بکه گویم غم دل را که بمردم

از حسرت آن لب که روانبخش مسیحاست

دل کرد گرفتار تو ما را و نباید

نالید ز بیداد تو از ماستکه بر ماست

عشق تو چه خواهد مگر از خلق که در شهر

هر جا گذرم از تو بپا شورش و غوغاست

دل را سر ز سوائی اظهار جنونست

صد شکر که از زلف تواش سلسله برپاست

جسم تو ز سر تا به قدم جوهر لطفست

الا دلت ای شوخ که آن قطعهٔ خاراست

خندید به پیش لب تو غنچه والحق

خود جای دو صد خنده بر این خنده بیجاست

در آینه ای حور به بین طلعت خود را

در گلشن فردوس اگرت میل تماشاست

چشمت ز صغیر ار دل و دین برد عجب نیست

چون عادت ترکان خطائی همه یغماست