صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴

بتی کو عزم دوری داشت با من با منست امشب

گل از رخسار او در بزم گلشن گلشنست امشب

پی ایثار او لعل و عقیق و لؤلؤ و مرجان

مرا از اشک خون آلود دامن دامنست امشب

بده ساقی می گلگون بزن مطرف دف و بربط

که بزم از غیر چون وادی ایمن ایمن است امشب

به پیش ناوک مژگان آن ترک کمان ابرو

زره آسا دل مجروح روزن روزن است امشب

نباشد حاجت شمع و چراغی محفل ما را

که بزم جان و دل زان روی روشن روشنست امشب

شکسته توبه و طرف کله مستان بیا زاهد

ببین در بزم میخواران چه بشکن بشکنست امشب

صغیر از حاصل وصلش نبود امید یکخوشه

ولی شامل مرا آن فیض خرمن خرمنست امشب