صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶

چو من آراستم ز آیینه دل جلوه‌گاهش را

ز مهر افکند در آن عکس روی به ز ماهش را

سپاه غمزه در هر ملک دل کان شه برانگیزد

بویران ساختن اول دهد فرمان سپاهش را

نه تنها بر دلم تیر نگاه انداخت کز مژگان

هزاران تیر آمد در قفا تیر نگاهش را

بهشتی رو بتی دارم که بهر سرمهٔ چشمان

به زلف عنبرین روبند حوران خاک راهش را

چو من دانم خراب و مات و بیخود گردی ای ناصح

اگر چون من ببینی عشوه های گاه گاهش را

به دشت عشق ای یاران کدامین ابر میبارد

که غیر از درد و رنج و غم نمیبینم گیاهش را

کسی گر خواهد از حال صغیر آگه شود برگو

بپرس از ماهی و مه داستان اشک و آهش را