طبیعت ای بهم آمیخته اجزا و ارکانی
هویدا گشته از ماهیت اضداد امکانی
بهم پیچیده رنج و راحتی امید و حرمانی
عجین گردیده هجران و وصالی در دو درمانی
منقش پردهٔی از کلک صنع حضرت باری
زمینا آسمانا انجما با این همه زحمت
که هریک میکشید و میکنید از جان و دل خدمت
بشر میپرورید و میفزائیدش همی حرمت
مهیا میکنید از بهر او هر دولت و نعمت
چه میبینید از او غیر از شقاوت جز زیانکاری
طبیعت گو با بناء خود این آشوب و شر تا کی
بشر همچون سبع افتاده بر جان بشر تا کی
بگو ای مظهر حق هستی از خود بیخبر تا کی
ستم تا کی جفا تا کی خطا تا کی خطر تا کی
خود آخر کشته خود بدروی بنگر چه میکاری
زدی بر هم بسی ز اشکسته بالان آشیانها را
بر افکندی بسی از بینوایان خانمانها را
ز بیرحمی زدی آتش مکینها را مکانها را
تبه کردی تلف کردی زمینها را زمانها را
چه میجویی از این آدمکشی وین مردمآزاری
اگر از نسل میمون یا نژاد آدم خاکی
ز مشرق یا که از مغرب زمینی یا که افلاکی
ز یک نوعید با همنوع خود تا چند بیباکی
چرا اینقدر بیرحمی چرا اینقدر سفاکی
چرا اینقدر خونریزی چرا اینقدر خونخواری
بیا و همت خود را یکی صرف فتوت کن
بگیتی باز راه دوستی باب مروت کن
بهل بیگانگی در خویش ایجاد اخوت کن
خدا را بنده شو تصدیق توحید و نبوت کن
که میبیند صغیر این آفت از فقدان دینداری