صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۷ - در مدح شهاب‌الثاقب حضرت مولی‌الموالی علی علیه‌السلام

فغان ز عشق که آسان نماید اول بار

چو مدتی گذرد سخت میشود دشوار

گمان عاشق بیچاره اینکه بی‌زحمت

توان رسید بوصل و گرفت کام از یار

ولیک یار پریوش ز غمزهٔ دلکش

چو دید از دل عاشق ربوده صبر و قرار

ز طره سلسله اندازدش بپا اول

که تا برون رود او را ز سر هوای فرار

سپس طریق وفا را بر او کند مسدود

در جفا بگشاید بروی او یکبار

گهی دهد بکف ترک چشم ز ابر و تیغ

که چاک چاک نماید از او دل افکار

گهش ز ترکش مژگان بسینه مجروح

خدنگ‌ها به یکی دم زند هزار هزار

بزخم دل نمک و مشگ گاه‌گاه او را

بریزد از لب می‌گون و جعد غالیه‌بار

ز داغ نقطه خال سیاه خود کندش

بگرد عالم سرگشته گاه چون پرگار

گهی بگوید خونش بدل کنند اعدا

گهی بگوید سنگش بسر زنند اغیار

بکار خویش بخنداندش بشیوه برق

بحال خویش بگریاندش چو ابر بهار

گهی چو بلبلش آرد بنغمه و گاهی

دهد بکنج خموشیش جا چو بوتیمار

گهی بگوید از کیش خویش دست بکش

گهی بگوید ز آئین خویش دل بردار

گهی نماید ابرو که این ترا قبله است

نبود باید با کعبه و کنشتت کار

گهی بگوید بگسست بایدت تسبیح

گهی بگوید بر بست بایدت زنار

گهیش بالش و بستر بشیوه مجنون

یکی ز خاره بیاراید و یکی از خار

گهی چو موسیش از جلوهٔی کند مدهوش

گهی چو عیسی بهرش بپا نماید دار

گهی نهد چو ذبیحش بحلق تیغ و گهی

بجان و دل چو خلیلش ز غم فرو زد نار

گهی بچاه در اندازدش چو یوسف و گاه

دهد بباد فنا هستیش سلیمان وار

گهش بهجر چو یعقوب جان کند مهجور

گهش ز غصه چو ایوب تن کند بیمار

گهی ببطن نهنگ بلاش چون یونس

دهد مقام که تا مسکنت کند اظهار

غرض ز جانب معشوق چونکه بر عاشق

عتاب و جور و جفا زین قبل رود بسیار

بهرطرف که کند روی گرد خود بیند

ز خشت غصه و غم تا فلک کشیده حصار

ز پا درآید و بیخویش گردد و دیگر

نمی‌ بخندد شاد و نمی‌ بگرید زار

نه آگهیش ز عقلست و نی زدین نه ز دل

نه با کسش سر انس و نه حالت گفتار

نه شوق نام دگر دارد و نه غصه ننگ

نه پا ز کفش کند فهم و نی سر از دستار

نه فکر سود و زیان و نه قید عیب و هنر

نه عاقلست و نه مجنون نه مست و نه هشیار

چو دید یار بدینگونه حال عاشق خویش

بسوزدش دل سنگین و را بحال نزار

جفا بدل بوفا سازد و بدلجوئی

بیایدش بسر آن لعبت پری رخسار

کشد ورا ببر و پرده گیرد از عارض

بآب لطف همی شویدش ز چهره غبار

مر آن بلاکش مهجور باز دریابد

حیات تازه ز فیض نسیم وصل نگار

دو دیده باز کند از هم و بدار وجود

بغیر یار نیاید بچشم او دیار

چو شیر و شکر با یار خود در آمیزد

یکی شوند و دوئی از میان رود بکنار

دگر دو خواندنشان کافری بود زان پس

چو جان حیدر کرار و احمد مختار

همان دو نفس مقدس که هست وحدتشان

چو آفتاب عیان در بر اولوالابصار

همان دو صورت انور که معنی ایشان

کند ندای انا الله واحد القهار

همان دو جان مجسم که هستشان یکسان

طریق و پیشه و آئین و شیوه و کردار

همان دو روح مکرم که شد به خم غدیر

فراز دست مشیت ز ایزدی در بار

گرفتشان ز عذار یگانگی پرده

که تا بوحدتشان ماسوی کنند اقرار

هنوز اهل دل از گوش جان همی شنوند

ندای وحدت‌آمیز سید ابرار

که هرکه بنده مولائی من است او را

علی است سید و مولا و سرور و سالار

زهی شریف مکان و خهی رفیع مقام

که گشت کشف در آنجا خدای را اسرار

لسان حق ید حق را بامر حق از لعل

همی بوصف فرو ریخت لؤلؤ شهوار

کرام را ز ازل تا ابد نمودی وصف

به مدح ابن عم خویش حیدر کرار

الا که جویی دیدار شاهد وحدت

بکوش تا که شوی خویش قابل دیدار

اگر که قابل دیدار او شوی فکند

تو را در آینه عکس از جمال پر انوار

علی عالی اعلا که اهل بینش را

بود بدیده عیان نورش از در و دیوار

علی که باشد امروز قاسم الا رزاق

علی که باشد فردا قسیم جنت و نار

علی که یافت چو از غیب ذات خویش ظهور

ز کاروان وجودش بدست بود مهار

هم اختیارش فرمانده قضا و قدر

هم اقتدارش دائر مدار لیل و نهار

بهر طرف نگری رو بسوی او داری

چه در جنوب و شمال و چه در یمین و یسار

مطیع نفس نفیسش در انفس است انفاس

رهین پرتورویش در اعین است انظار

شریف جانی کاورا علی بود جانان

خوشا بحال دلی کش علی بود دلدار

حلاوت رطب مهرش آن چشد که سبک

توان بنخل برآید چه میثم تمار

هوای عالم عشق ورا پرد مرغی

که بال وام نماید ز جعفر طیار

کس ار بنصرت او در زمانه شد منصور

ز نیک بختی دارین گشت برخوردار

گرفت کام ار این گنبد ترنجی دور

گزید مهروی نکو در این سپنجی دار

بحیرتم که چه گویم بمدح آنکه اگر

شود بحور مداد و نه آسمان طومار

قلم شود همه اشجار و تا به یوم نشور

شوند جن و ملک سر بسر صحیفه نگار

یک از دو صد ننویسند دو صف آن انسان

که بندگان درش را همی رود به شمار

بر آستانش بی پا و سر گدایانند

که هستشان به گدائی ز پادشاهی عار

زنند بوسه بدرگاه مرتضی و زند

بخاک درگهشان بوسه گنبد دوار

یکی ز جمله چو صابر علی که سر تا سر

تو ان در آینه‌اش دید طلعت اخیار

در او نهفته ز اهل یقین هر آن خصلت

از او پدید ز ارباب دین هر آن آثار

منم صغیر که خاک قدوم آن شه را

کشم بدیده بصد عجز و لابه‌و زنهار

بهر مقامم جز آستان او بی‌میل

ز هر طریقم غیر از طریق او بیزار

بدهر تا که بود این اثر ز مرد را

که کور میشود از دیدنش دو دیده مار

ز دوستان علی (ع) دشمنان او مغلوب

بحق جاه محمد (ص) و آله الاطهار