الا تا خویشتن بینی نبینی روی جانان را
بلی ابر از نظر پنهان کند خورشید تابان را
مقام وحدت است اینجا تو و جانان نمیگنجد
از آن مگذر که خود بینی ز خود بگذر ببین آن را
چو جویی آن صنم باز آی از دیر و حرم یعنی
ز پای جان خود بردار قید کفر و ایمان را
ز عشق آن پری ناصِح مکن منعم که میدانم
نبیند این سر شوریده دیگر روی سامان را
من اندر خواب زلفش دیدم و حالم پریشان شد
تو هم چون من شوی بینی گر این خواب پریشان را
وصالش جوی در محنت که توأم ساخته حکمت
طواف کعبه و پیمودن کوه و بیابان را
گر افتادی ز پا میرو به سر کارد برون روزی
جمال کعبه از پای دلت خار مغیلان را
ترشروییِ دی از پی بهاری آورد شیرین
ببینی سبز و خرم کوه و صحرا و گلستان را
به تحقیق ار گشایی دیدهٔ دل را توان دیدن
خود اندر دامن ابر سیه گلهای خندان را
شنیدی زنده دارد آب حیوان خضر را بازی
تو هم در ظلمت گیتی طلب کن آب حیوان را
تویی آن کس که حق گوید نفخت فیه من روحی
خود ار ناخواندهای میپرس از آن کو خوانده قرآن را
بسی جای شگفت است این چو نیکو بینی ای انسان
که با آن روح رحمانی بری فرمان شیطان را
سیه گشته است چشمت از شتاب گردش گردون
از این رو مینیاری دید دست چرخ گردان را
خط پرگار دوران نقطهای اندر میان دارد
بجو آن نقطهٔ مرکز مشو سرگشته دوران را
اگر آن نقطه را جویی صفت زان نقطه دان دائر
مدارِ گنبدِ گردون، نظامِ مُلکِ امکان را
ز قُرب و بُعد آن نقطه است کآید در میان صحبت
بیان سازند اهل دل چو شرح وصل و هجران را
اگر آن نقطه را خواهی محل جو در دل آنان
که دیو نفس کشتند و طلب کردند یزدان را
به دست صدق دامان گروهی گیر کز صفوت
به ناپاکی و بیباکی نیالودند دامان را
به درویشان عالیرتبتی پیوند کز همت
فرو نارند سر مر تاج قیصر تخت خاقان را
سخن بیپرده گر خواهی ز جان شو بندهٔ آنان
که راه بندگی پویند از جان شاه مردان را
شهنشاهی که آید هر که در خیل غلامانش
به خود همدوش بیند آدم و نوح و سلیمان را
برای هرچه جز حق فرض کن آغاز و پایانی
به دست مرتضی دان امر آن آغاز و پایان را
مجو بیمهر او غفران حق کاندر صف محشر
به شرط مهر او دارد خدا مبذول غفران را
شها ای کوه حِلم و بحر علم و معدن حکمت
که از خو آن عطای خویش دادی لقمه لقمان را
تویی مقصود از این مطلب تویی منظور از این معنی
که حق بر صورت خود خلق فرموده است انسان را
تو روشن میکنی ماها چه آفاق و چه انفس را
تو روزی میدهی شاها چه کافر چه مسلمان را
شهنشاها تویی کت بینم اندر حیطهٔ قدرت
مسخر شش جهت هم پنج حس هم چار ارکان را
صلت خواهم بدین اشعار و آن این است کافزایی
به روح پاک پیر و باب من اکرام و احسان را
چه گویم من به وصفت با وجود اینکه میبینم
در اوصاف تو از قول خدا آیات قرآن را
صغیر از شرم شد خاموش آری کی بود در خور
ثنای چون تو دانایی من ناچیز نادان را