سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۵۰

آب و تاب دوستی در سنبل موی تو نیست

رنگ و بوی آشنایی بر گل روی تو نیست

شیوه عهد و وفا در چشم جادوی تو نیست

یک سر مو راستی در طاق ابروی تو نیست

رحم در سر کار مژگان بلاجوی تو نیست

از وصال خویش با من هر زمان دم می زنی

دم به دم بر آتشم آبی چو شبنم می زنی

چشم می پوشی و عالم را به عالم می زنی

می دهی صد وعده و فی الحال بر هم می زنی

این اداها لایق چشم سخنگوی تو نیست

آخر از دست تو پا بر دین و ایمان می نهم

دل به طاق کوچه آتش پرستان می نهم

از غم زلف تو سر در کوی گبران می نهم

پر مرنجانم که رو در کافرستان می نهم

حلقه زنار کم از حلقه موی تو نیست

بر سرم می آیی و افگنده در خون می روی

همره اغیار با رخسار گلگون می روی

هر طرف مانند شاخ بید مجنون می روی

بی سبب از شاهراه وعده بیرون می روی

این روش زیبنده بالای دلجوی تو نیست

می روی با غیر و می سوزی من دیوانه را

می کنی با آشنا ترجیح هر بیگانه را

مست میایی و آتش می زنی کاشانه را

از کنار شمع می آری برون پروانه را

شعله آتش حریف تندیی خوی تو نیست

تا یکی باشد تو ای پیمان شکن ناآشنا

آستانت کرده ام عمریست با خود متکا

ای مه من گوش کن امروز حرف سیدا

آفتاب من عزیزش دار تا روز جزا

غیر صایب خاکساری بر سر کوی تو نیست