سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۴۷

به میدان آمدی و گوی و چوگان باختی رفتی

کشیدی تیغ و خونم ریختی و تاختی رفتی

پس از کشتن مرا بر سر علم افراختی رفتی

گذشتی بر مزارم شورشی انداختی رفتی

کف خاک مرا صحرای محشر ساختی رفتی

به هوش از بزرگان افزون تری در سال اگر خوردی

به صورت بیژنی با زور بازو رستم گردی

به اوج آستانت چون هلالم رخت گستردی

مرا اول به معراج قبول بندگی بردی

در آخر همچو نقش پا به خاک انداختی رفتی

به جستجوی تو شبنم صفت از دیده پا کردم

به کویت آمدم از خان و مان خود را جدا کردم

ز من دل خواستی در خدمتت جان را فدا کردم

تمام عمر خود را صرفت ای ناآشنا کردم

شدی بیگانه و حق وفا نشناختی رفتی

مرا افتاده از عشق تو بر جان آتش سودا

نکردی هیچ چون پروانه بر احوال من پروا

به شاخ شعله مانند سمندر کرده ام مأوا

چو شمع از بی کسی سوختم ایستاده بر یکجا

ز تاب آتش غم پیکرم بگداختی رفتی

نمی کردی تو هرگز ناله عشاق را سامع

بود پیوسته از دست نگاهت خنجر قاطع

بگفت سیدا هرگز نگشتی از ستم مانع

جفا کردی جفا کردی نکردی رحم بر جامع

فگندی بر زمین و نیم بسمل ساختی رفتی