سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۳۶

از شوق تو افتادم در بادیه پیمایی

دارد من مجنون را سودای تو سودایی

رفتی و مرا ماندی در کنج شکیبایی

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی

دل بی تو به جان آمد وقتیست که بازآیی

افتاده ام از چشمت در کشور گمنامی

می گریم و می سوزم چون شمع من از خامی

درد تو مرا آورد بالین سرانجامی

ای درد توام درمان در بستر ناکامی

وی یاد توام مونس در گوشه تنهایی

روزی که تو را ایام از دیده نهانم کرد

صد شعله بیدادی قصه دل و جانم کرد

گردون نه مرا آن نوع رسوای جهانم کرد

مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد

کز دست نخواهد شد دامان شکیبایی

رخسار تو را از بت آن تاب نمی ماند

چشم سیهت از ناز در خواب نمی ماند

باغ رخ تو تا حشر سیراب نمی ماند

دایم گل این بستان شاداب نمی ماند

دریاب ضعیفان را در وقت توانایی

تا بر سرت ای سید آن شوخ سوار آمد

افروخته سر تا پا همچون گل نار آمد

فصل غم و محنت رفت ایام بهار آمد

حافظ شب هجران شد بوی خوش یار آمد

شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی