سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۳۴

تندخویی آمد و چون لاله داغم کرد و رفت

آتش هجران او تاراج باغم کرد و رفت

بوی نومیدی فراقش در دماغم کرد و رفت

آنکه لبریز از وصالم داشت داغم کرد و رفت

شربت تلخ جدایی درایا غم کرد و رفت

بود فردوس برین از مقدم جانانه ام

خضر میاید پی درویزه در کاشانه ام

هر زمان می کرد بال افشانی ها پروانه ام

آنکه روشن بود از وصلش چراغ خانه ام

تند باد هجر در کار چراغم کرد و رفت

صفحه دل از خط مشکین او شیرازه داشت

التفات غمزه اش جان را بلند آوازه داشت

دم به دم با من نگاهش لطف بی اندازه داشت

آنکه بادام ترش دایم دماغم تازه داشت

خشکسال ناامیدی در دماغم کرد و رفت

با دل محزون فتاده روزگار مشکلم

دست حسرت بر سر و پای سراغ اندر گلم

از هجوم اشک طوفان خیز باشد منزلم

تا نهال قامت او رفت از باغ دلم

آمد ایام خزان تاراج با غم کرد و رفت

سیدا از خاکساری ها در آن کو شهره شد

زلف مشکین از شکست خود سمن بوشهره شد

عندلیب این چمن از بس که خوشگو شهره شد

در جهان عنقا به کمنامی از آن رو شهره شد

بس که اعرابی در این وادی سراغم کرد و رفت