سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۲۹

رفتم شبی به کویش با قامت خمیده

با صد هوس نشستم چون گل به خون طپیده

دوران هنوز از خواب نکشاده بود دیده

آن خوش پسر برآمد از خانه می کشیده

مایل به او فتادن چون میوه رسیده

چشم کرشمه مستش هر جا که خورده باده

ساغر ز دست رفته مینا ز پا فتاده

طرف کله شکسته چون گل بغل کشاده

ناز بهانه جو را بر یک طرف نهاده

شرم ستیزه خو را در خاک و خون کشیده

کاکل چو شانه کرده در دهر مشک سوده

تنگ شکر شکسته چون پسته لب کشوده

آتش علم کشیده در خانه که بوده

برقی ز ابر جسته هر جا که رم نموده

سروی ز خاک رسته هر جا که آرمیده

سنبل ز فکر زلفش سرگشته و پریشان

نرگس ز رشک چشمش بر کار خویش حیران

سرو از حجاب قدش پیچیده پا به دامان

گل ز انفعال رویش در خاک گشته پنهان

ریحان ز شرم خطش بر خاک خط کشیده

هر صبحدم بروید خورشید جلوه گاهش

رخسار خود نهادست چون نقش پا به راهش

آتش زده به عالم چون نرگس سیاهش

برق سبک عنان را مژگان خوش نگاهش

میدان به طرح داده چون آهوی رمیده

هر جا سخن گذشته از دستگاه ساعد

آورده پنجه او مه را گواه ساعد

تا شمع طور آرد رو در پناه ساعد

مالیده آستین را تا بوسه گاه ساعد

تا ناف پیرهن را چون صبحدم دریده

خالی نیند خوبان در دهر از ملامت

دارد خدای او را ای سیدا سلامت

مانند سرو هر جا افراختست قامت

صایب ندیده خود را تا دامن قیامت

یکبار هر که او را مست و خراب دیده